Tuesday, April 1, 2014

عاشقانه جدید

ﮐﻠﻤﺎﺕ ﭼﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ...
ﺍﺯ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ
ﺗﻨﻬﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺤﻈﺎﺗﻢ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ...
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺭﻓﺘﻨﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ...
ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻧَﻔَﺲ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺒﺮﯼ
ﻫﻤﯿﻦ ﻧﻔﺲ ﻫﺎ ﻣﺮگ ﺗﺪﺭﯾﺠﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﯿ ﮑﻨﻨﺪ

گاهی اوقات،
اون قدر دلت از یه حرفی می شکنه که حتی نای اعتراض هم نداری...
فقط نگاه می کنی و بی صدا می شکنی...

پشت روز روشنم شام سیاه دیگر است
آنچه آن را کوه خواندم پرتگاه دیگر است
شاید از اول نباید عاشق هم میشدیم
این درست اما جدایی اشتباه دیگر است...

گاهی باید دست از سرش برداری... و بجاش از پات،
برای شوت کردنش استفاده کنی...!

ازدرخت پرسیدم چی شد؟ چه زودپیرشدی؟ گفت وقتی رفتی یارت بایکی زیرسایه ام نشست وبه توخندیدن...

مانند پرنده باش که روی شاخه سست و ضعیف لحظه ای مینشیند و آواز میخواند و احساس میکند
که شاخه میلرزد اما به خواندن خود ادامه میدهد زیرا مطمین است که بال و پر دارد

رفتم بسوی دریا، رفتم بسوی ساحل، اونجایی که۲تا دل عشق خدایی داشتن، از غم رهایی داشتن، دریا همون دریا بود، شن ها همون شن ها بود، صبح و غروب دریا مثل گذشته ها بود، اما فقط یاد تو، بجای تو اونجا بود

No comments:

Post a Comment